داستانی زیبا از کرامات
جناب مهدی حسینی که از ارادتمندان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است می نویسد:
سالها قبل که من هفت ساله بودم در شهر کربلا زندگی می کردم. در یک بعد از ظهر، خواب بودم و مادرم مرا صدا زد: مهدی! از خواب بیدار شو. وقتی از خواب بیدار شدم ، دیدم هر دو پایم بی حس است و حرکت نمی کند. به مادرم گفتم : نمی توانم راه بروم.
مادرم با تعجب گفت: چرا نمی توانی؟ همان موقع مادرم مرا نزد پزشک برد پزشک پس از معاینه به مادرم گفت: هردو پای فرزند شما فلج شده است و باید او را به عراق ببری. مادرم مرا نزد پزشک دیگری برد و ان پزشک هم حرف همان پزشک اولی را زد.
مادرم با چشمانی پر از اشک ، مرا به حرم حضرت ابالفضل علیه السلام برد و به ضریح آقا چسباند و دخیل کرد. من با توسل و گریه و زاری مادرم به خواب رفتم.
در خواب احساس کردم در باغی نشسته ام و آقایی با چهره ای نورانی به طرف من می آید. موقعی که به من رسید ، گفت:« چرا مادر شما این قدر گریه و زاری می کند؟»
گفتم: آقا گریه ی مادرم به خاطر من است چون که پاهایم فلج شده است.
آقا گفت:« از جا بلند شو که مادرت دیگر برای شما گریه نکند ، پاهای تو مشکلی ندارد.»
گفتم: آقا نمی توانم روی پاهایم بایستم.
آن گاه آقا دستم را گرفت.
موقعی که من آن جملات را به آن آقا می گفتم مردم حرف های من را می شنیدند. وقتی روی پاهای خودم ایستادم ، جمعیت که از این قضیه تعجب کرده بودند تمام لباس های مرا پاره کردند. سپس مادرم مرا خارج کرد و یک دست لباس نو برایم خرید و مرا نزد پزشک اولی و دومی برد ، هردو پزشک در حالی که سخت حیرت زده بودند ، به کرامات آقا ابالفضل علیه السلام اذعان کردند و هرکدام انعام زیادی به من دادند و من به دست حضرت ابوالفضل علیه السلام شفا یافتم.