یابنده yabandeh.blog.ir

...السلام علیک یا صاحب الزمان

یابنده yabandeh.blog.ir

...السلام علیک یا صاحب الزمان

هدف من ازساخت این سایت برداشتن قدمی برای دین شناسی است .امیدوارم که تمامی عزیزانی که به سایت من مراجعه می کند کمال استفاده راببرند
نظرات خودتون رو برای ما ارسال کنید :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

داستانی از دیدار

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ب.ظ

وقتی نزدیک او رفتم, دیدم استاد بزرگ، مقدس اردبیلی است.

خود را از او پنهان کردم، مقدس به در حرم رسید.

 در بسته بود؛ ولی به محض رسیدن او، در باز شد و وارد حرم گردید،

سپس در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت. صدای مقدس را شنیدم،

مثل این که آهسته با کسی حرف می زد. سپس از حرم بیرون آمد و در بسته شد.

به دنبال او رفتم، از شهر نجف خارج و به جانب کوفه رهسپار شد.

 من هم پشت سر او بودم و به طوری که مرا نمی دید. تا این که داخل مسجد کوفه شد و به سمت محرابی که امیر المؤمنین علیه السلام آن جا شهید شده بود رفت و مدتی آن جا توقف کرد،

 آن گاه از مسجد امیرالمؤمنین بیرون آمد و به سوی نجف حرکت کرد.

 من همچنان دنبال او بودم تا به دروازة نجف رسیدیم.

در آن جا سرفه ام گرفت، چون صدای سرفة مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد و مرا شناخت.

گفت: اینجا چه می کنی؟

گفتم: از لحظه ای که شما وارد صحن مطهر شدید تا کنون همه جا با شما بوده ام.

 شما را به صاحب این قبر سوگند! آنچه در این شب بر شما گذشت برایم بیان فرمایید.

گفت: به شرط این که تا زنده ام به کسی نگویی،

پس از اطمینان فرمود: بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل می شود،

 پس به حضور آقا امیرالمؤمنین علیه السلام می رسم و پاسخ مشکلم را از مقام آن حضرت می شنوم.

امشب نیز برای حل مشکلی به حضور ایشان رفتم و از خداوند خواستم که مولا علی علیه السلام جواب پرسش هایم را بدهد.

 ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود: به مسجد کوفه برو و از فرزندم قائم سؤال کن! زیرا او امام زمان تو است.

 من هم به مسجد کوفه آمدم و خدمت حضرت رسیدم و مسئله را پرسیدم و حضرت پاسخ داد و اکنون دارم به منزل خود می روم.

 

عطوه علوی زیدی

پدرم عطوه زیدی بود و مرضی داشت که طبیبان از علاجش عاجز بودند. او از ما پسران که مذهب امامیه داشتیم آزرده بود و مکرر می گفت:

من شما را تصدیق نمی کنم و تا صاحب شما مهدی علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد مذهب شما را نمی پذیرم.

اتفاقاً شبی هنگام نماز عشا همه یک جا جمع بودیم، ناگهان فریاد پدرم را شنیدم که می گفت: بشتابید.

به سرعت نزد او رفتیم، گفت: بدوید و صاحب خود را دریابید که همین لحظه از پیش من رفت.

ما هر چه دویدیم کسی را ندیدیم، برگشتیم و پرسیدیم: که بود؟

گفت: شخصی نزد من آمد و گفت: «یا عطوه!»

من گفتم: تو کیستی؟

گفت: من صاحب پسران تو هستم، آمده ام تو را شفا دهم.

بعد دست دراز کرد و بر موضع درد من مالید. من چون به خود نگاه کردم اثری از جای درد ندیدم.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۵
هانیه سادات میرافضلی

داستانی از دیدار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی